کوچه های باران خورده

متن مرتبط با «این سکوت مرا ناشنیده مگیر قربانی» در سایت کوچه های باران خورده نوشته شده است

مراقب باشید...

  • مراقب این روزهای دلپذیرنزدیک بهار باشید...مراقب خودتان باشیداین صبح ها...این روزها ......اصلا چرا سرتان را درد بیاورم !!!بعضی خاطرات _این روزها_آدم می کشند ...پ.نمچاله میشوم در خودم من سالهاست که دور از توزیرپای تمام فصلها مرده ام .///هر شب با تور باد ، به شکار عطر تو می روم!در عمق جنگل خواب!پشت آن کاج های تلخ!پشت آن چترهای خیس !ته همین کوچه بن بست! نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: شانزدهم اسفند ۱۴۰۲ ساعت: 10:18 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گاهی به پشت سر نگاه کن گم شده ام اینجا ...

  • گاهی به پشت سر نگاه کن گم شده ام اینجا ... این روزها که هوا یکسر به بهار زده آدم دلش غنچ میزنه برای رفتن و رفتن ...کاش اون دل و دماغ همیشگی بود کاش...روزها و هوای روزهای نزدیک بهارهمیشه واسه همه یه غم بزرگی داره که هیچ کس نمیدونهنمیدونم چرا این غروبای یه غم عجیبی تو دلم سنگین میکنه ؟!اما یه حال خوبی هم به آدم میدههرصبح وقتی جلوی آینه وا می ایستی و با موهات ورمیریسفیدی موهات تو ذوقت نمیزنهگودی زیر چشمت برات اهمیتی نداره ...نمیدونم چرا وقتی باد میاد تو تنم بپیچه سردیش یه ذوقی بهم میدهیه ذوقی مثل یه کرم ابریشم تو انتهای پیله بودناینکه فکر میکنی هرلحظه میخوای این حصار دورت رو بشکنیو مثل پروانه ها پرواز کنی ...هوای بهار واسه همین چیزاش قشنگه که آدم دلش میخواد واسش بمیره ...پ.ندوروغ گفتم من حس و حال و خودمو میشناسم میدونم چه مرگمه . نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲ ساعت: 19:45 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در آغوشم بگیر کسی میخواهد جانم بگیرد کسی که هرصبح در آینه مرا بغل کرده .

  • در آغوشم بگیر کسی میخواهد جانم بگیرد کسی که هرصبح در آینه مرا بغل کرده . می آید زبان می گشایی...می رود تنهایی درد میشود تا مغز و استخوانت ...پای در راه میشوی از گلهای سرسبد واژه بچینیبرایش قصه نجوا می کندتو می مانی شه زاده قصه های شب...و بیداری های بی مخاطب ...ثانیه به ثانیه در تو دلیل می شوددلیل لبخندهای بی گاهدلیل بی گدارهای هرگاه...دلیل بی بغض های بی پناه...دلیل زنده بودنت ...پ.نتو این نیم قرنی که عمر از خدا به زور گرفتم فهمیدم هرصبح باید دلیلی برای یبدارشدن و راه افتادن و زندگی کردن داشته باشی وگرنه این جهان به پشیزی نمی ارزد. نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: سوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت: 19:36 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنجره ها سکوت را روزه گرفته اند...

  • پنجره ها سکوت را روزه گرفته اند... در غوغای نشسته در باد این باد لعنتی این باد دربدرزمزمه هایت را می چرخاند آنگاه که گوش فرو برده ای در آغوش دیگری ...!!می خشکاند دست های پر از جوانه امریشه های فکرم را وقتی می کوبد بر پنجره نگاهم !!به چشمانم سپرده ام باد را به بازی نگیردتا آخرین نگاهت از چشمانم ذوب نشود سرخ سفید زردمن شب زوزه ی باد...تمام قرصهایم را خورده ام دیگر هیچ چیزی نمانده در من جز سکوتی که دیگر –کسی را- به یادم نمی آورد ...حتی – تو –تویی که تمام رفتن منیاز خودم ...از لبخندهایم ...از دردهایم ...و از روزهای بی دغدغه ام .../////چه زمستان بلا تکلیفی را تجریه می کنیم نه بارانی نه برفی نه حرفی .... نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: دوازدهم دی ۱۴۰۲ ساعت: 10:12 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود, ...ادامه مطلب

  • پاییز و‌ این باد لعنتی و‌ بوی تو....

  • پاییز و‌ این باد لعنتی و‌ بوی تو.... پائیز است و عطر توچون پروانه ای بر بالهای باد می رقصد...حسود میشوم و خودم را بغل میکنمببخشید دستانم؛-سالهاست که یک معذرت بدهکارتان مانده ام-!!!پ.نپائیز آمده چرا لحظه ای کنارم نمی نشبنی!!! نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: دوازدهم آبان ۱۴۰۲ ساعت: 9:0 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود, ...ادامه مطلب

  • کجای این جهان خاکسترم را بر باد داده ای !!

  • کجای این جهان خاکسترم را بر باد داده ای !! خسته ام اما ...اما پرنده ها را که دیگر به خوبی می شناسمو این همه آسمان را فقط برای زیباییدر شعرهایم نقاشی نکرده امیادت نرود...برای همه درهای خانه ام کلونی ساخته امتا هروقت که آمدی پریشانیم را نبینیاین روزها هر صبح کنار آیینه می ایستم و خودم را می بندمبه سرخ آب و سفید آبی تا وقتی آمدینگران روزهای تیره ی گذشته ام نباشینمیدانم چرا ...اما قبل تر ها وقتی شماره ات را که می گرفتمتمام دنیا برای سلامتی من سوت می زدند...شماره ات را که می گرفتم خودم می شنیدم پچ پچ های عاشقانه ایکه پرندگان در گوش تو نجوا می کردندخسته ام بانو...باور کن خستگی تا مغز و استخوانم ریشه کردهنه دیگر می توانم بالی در بیاورم ...نه با این لبهای به کبودی نشسته میتوانم دیگردرحرفهایم برایت بال و پری کنار بگذارمتا بتوانی به سویم پرواز کنی ...تمام زمین و زمان را به پای پرنده ها گره زده ام تا بی نهایت ندیدنمتمام آنچه از تو مانده را باخودشان بردندنمیدانم خاطرات نداشته ام از تودر کدام کویر تشنه خواهد باریدکه هرشبش را خواب دیده بودتا تعبیر شود خوابش را ...! نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: هجدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت: 7:49 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اینان تفاله پس افتاده ی نطفه ی کدام شیطانن عالی جناب !!

  • اینان تفاله پس افتاده ی نطفه ی کدام شیطانن عالی جناب !! این شبهایی که ضجه و بی پناهی پدر و مادارن داغدار که فریادهایشان به آسمان میرسد، همان آسمانی که میگفتند خدا هست و فریادرسی نیست، وقت خواب با همان خدایی که میگویند زمانی بود!! زیر لب سخن به گله و شکایت میگذارم و از او میخواهم که اگر وعده ی که داده و یقین دارد که از رگ گردن به ما نزدیکتر است زحمت بیدار شدن و دیدن مکررات هر روزه را برایم به خودش ندهد.درد به تمام سلولهای وجودم رخنه کرده و سکوت از روی درماندگی راه گلویم را بسته به اینکه می بینم و یقین دارم که چه ظلمی به این مرز و بوم رفته و کاری جز حسرت و نگرانی و شنیدن فریادهای مادری که جوانش جلوی چشمم پرپر شد و چه ناجوانمردانه بر سرش ایستادند تا جان دهد !!به خودم میگویم مگر میشود در بدن این اهریمنان خدا نفس دمیده باشه؛ اینان تفاله ی پس افتاده نطفه کدام نسل شیطانن که اینگونه کمر به بریدن گلوی خسته جوانان، خفه کردن شیون و ضجه های پدران و مادرانمان بسته اند !!؟؟///عالی جناب نیستی!!!به خودت قسم که نیستی ...!!! نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: شانزدهم آبان ۱۴۰۱ ساعت: 7:11 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این پاییز باران نمیخواهد...

  • این پاییز باران نمیخواهد... این پائیزنه شعر میخواهدنه باران میخواهدنه آ...این پائیز کمی شعور میخواهدکمی جان...تا پاییزهای نیامده راعاشقانه در باد و باران عاشقانه تر زندگی کنیم... نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: سوم آبان ۱۴۰۱ ساعت: 9:6 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نکند در تو اسم مرا دار می زنند!!؟

  • نکند در تو اسم مرا دار می زنند!!؟ باز ثانیه ها اسم تورا جار می زنندتیک دقایق هرشب بر سر تکرار می زنندساعت و فاصله یاد تو نوای مرغ شببه هوای نگاه تو در دل من تار می زنندقربانی شب شعرشدم در چشمان توبه همه خاطره هایم پرچم بیدار میزنندسکوت مانده در عقربه ها که نمی چرخندنکند در تو اسم -مرا- دار می زنند!!؟ نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: هشتم شهریور ۱۴۰۱ ساعت: 19:12 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سکوت مانده در عقربه ها...

  • سکوت مانده در عقربه ها... گیرم در کنار همین شبهای دیوانه و مسخ شدهپنجره ام باز و دست و چشم خشک شده به راهبه کوچه ای که هرگذرانشهی می آیند وهی میروندبمیرم...کدام ستاره و ماه در آسمانروبند سیاه برچهره اش میزند !!کدامین رهگذر بعد سالها اگر گذرشبه کوچه باران افتادروز مرگش را به یاد می آرود !!راستی کسی می پرسد چند سال از مرگش گذشته است؟!اما تو ...دلم را نشکن ...شب که شد هفتمش را می گویمدر آسمانت بگیرهمه را هم دعوت کن از زمینیان کسی نباشدباشد؟!یادت نرود لباس زیبا و نقره ایت را بپوشیعطر هم بزنی بهارنارنجی باشدتا شاید خدا مرا به قداست پاکی تو و عطر پاکتدر بهشتش جایم دهددیگرمیخواهم همه خیره به تو باشدو مرا باتو بشناسند ...اگر کسی پرسید کیستم ،بگو بامن قرابتی داشتهردو خیره به آب بودیماما او به سراب دل بسته بودومن ...باشد؟!چهلم که شد مرا فراموش کنتا کمی از غصه هایم کم شودکه درد میکشی ...لباست را عوض کن ...لباست را به رنگ چشمانت بپوشخرمایی ...باشد؟!میخواهم ته دلم قرص باشدکه اندکی برای مرگم دل نگرانی ...مثل رنگ چشمانت که وقتی هنوز همدر آن خیره می شومدر عمق آن می بینم که هنوز هم دوستم داری ...بس است دیگر؛ نیست ؟!چهلم را می گویمبعد آن تمام پنجره ها را باز کنپنجره سوم ،هفتمین آسمان ،دهم ستاره و بیستم مهتابتا صدایت را بشنومصدایت بوی ترانه بدهدو دستانت بوی غزلبه گذشته دیگر برنگرد...!به هیچ گذشته ای !!روزهایی که در هیچ تقویمت ثبت نکرده ایفقط خودم میدانستم وخودتو تنها هرصفحه آن را ورق زدمو با آن پرواز میکردمولبهایی که پراز تکه های دوست داشتن بودکه واژه واژه میشدهمه از جنس تو بودنپاک وبی ریا...وقتی به نوشته هایم خواستی بیایی چشمانت را ببندتا احساس غریبی را در چشمانت نبینممیدانی که درد می, ...ادامه مطلب

  • سکوت کرده ام همچون دانه برف ...

  • سکوت کرده ام همچون دانه برف ...  برف می بارد... و همچون دانه برف سکوت کرده ام نه اینکه دلتنگت نباشم نه اینکه از یاد برده باشمت نه اینکه نگرانت نباشم ...سکوتم کرده ام ؛تا شاید دلتنگم شده باشی ...شاید میان این همه سکوت صدایم کنی...///از آن پشت شب صدا کن مرااز این درد و غم رها کن مرا... نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: بیست و هشتم دی ۱۴۰۰ ساعت: 8:21 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این بار خدا پیغمبری از جنس زن مبعوث نموده ...

  • در خیابان قدم میزنم پچ پچ های مردم از تحجر و احمق بودن آدمیان میگویند. در صفحه های مجازی سخن از جاهلیت است و خرافات آنانی که هنوز هم شفا را در حرم می جویند و در جایی جدای از باورهایمان زنی خودش را فدا, ...ادامه مطلب

  • من خوشم پشت این بی خاطره ای از تو با سیگاری

  • در این حصار تاریک خانه هایمان هنوز زنده ایم؛زنده به صدای شرشر دوباره باران روی ناودانهای خیس کوچه ها...زنده به رقص باد بر شکوفه های بهارنارنج بر خیالمان اما دلتنگ؛دلتنگ در آغوش کشیدن عزیزانمان،پدروماد, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها