کوچه های باران خورده

متن مرتبط با «روزها» در سایت کوچه های باران خورده نوشته شده است

امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود, ...ادامه مطلب

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود

  • امان تاسیان این روزهای شهرم لنگرود, ...ادامه مطلب

  • بعد این روزها به همه خواهم گفت که برای داشتن تمام محالات زندگی گاهی لازم است قرنطینه کنیم خودمان را

  • پشت دیوارهای پر از سکوت و تنهایی نشسته امجسمم را قرنطینه کرده ام با خیالم چه کنم !!هر صبح که آفتاب با شرمندگی خودش را به دیوارها می تاباتدجسم لحاف پیچم آرام مثل ماهی مرده ی رو آب سکون را فریاد میزندخی, ...ادامه مطلب

  • این روزها تنها، در باغ دلم با تو خاطره می چینم

  • گیرم در کنار همین شبهای دراز دیوانه و مسخ شده پنجره ام باز و دست و چشم خشک شده به راهبه کوچه ای که رهگذرانش هی می آیند و هی میروند - بمیرم -کدام ستاره و ماه در آسمانروبند سیاه برچهره اش میزند !!؟؟؟کدا, ...ادامه مطلب

  • دلت پرشور و دمت گرم شیرین ترین دغدغه ی این روزهایم ...

  • دستم به نوشتن نمی رود دلم به آرامش ... تو خود بگو ؛ کدام سمت را قبله گاه نیاز کنم سجده بر کدامین راه نیامده ات بگذارم تا باز پرشود تنم در آرامشی که حضور تورا هرشب و روز به انتظار نشسته است   به گذشت, ...ادامه مطلب

  • این روزها ...

  • این روزها... از تو نوشتن - بهانه - میخواهد و از تو ننوشتن - بهانه ها - وقتی نیستی سکوت تنها واژه ایست  که بودنت را انکار نمی کند ... مرد بودن من ربطی به زن شدن کسی ندارد .... نوشته شده در سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 9:42 توسط حمید عسکری اطاقوری| |,روزها ...ادامه مطلب

  • چقدر تنهائیت این روزها در من بزرگ شده !!!

  • این همه نوشتم تازه یادم آمد چقدر تنهایم...! مثل همین کاغذهای سیاه شده ی روی میزم این دفترچه تلفن بی مصرف... مثل این شمعدانی لب پنجره تنگ بلور جرم گرفته... مثل این صفحه ی بی احساس مجازی... لیوان لب پریده و جرم گرفته...   مثل این زخم در گلو...   آخ این زخم را ببین !! ببین چقدر بزرگ شده ای - من - !!! , ...ادامه مطلب

  • چقدر در حوالی این روزهای بی رنگ - تو- می چسبی...

  • تو به اندازه ی تمام ثانیه های عمر یک پاییز زیبایی... من می دانم فقط دردواره هایم را باتو ... بین خودمان باشد !! تو ... تو ... تو ... با اولین نگاهت برای زبان الکنم بی تاب ترین واژه های جهان را به یادگار گذاشتی پاییز و اکنون حراجی هزار رنگ خاطره و چشمانی پرسشی دوباره دارند از – تو -... می شود ... می شود... می شود ... دوباره ببینمت تا گیج این لحظه ها نشوم؟! می شود دوباره تورا دوست داشت دراین روزهای کوتاه و شبهای بلند! میدانی چیست ؟! من از تمام چشمهای این مردم بیرون رفته ام و کاری جز دوست داشتن تو سراغ ندارم می شود ... می شود ... می شود ... اجازه دهی تورا... تا همیشه زندگیم و هنوزهای مانده ام  -دوستت داشته باشم....!؟؟-  جناب خدا ... کاش ... کاش یرای یک بار هم که شده از جلوی لنز دوربین نگاهم می گذشتی تا لبخند زیبایت را قاب روزهای زندگیم کنم ... چشمهایت را ... دیدنی ها را باچشمت تنظیم کن به واضح دیدن خواهی دید که دنیایت زیباترین می شود ..., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها