قوزک چارقدش همیشه پر بود و مستقیم میرفتبه پستوی زیرزمین خالیش می کرد ...
برام همیشه معما بود که این چه چیز با ارزشیه که جایی می بره دور از چشم همه قایم
میکنه!! یه روز دل به دریا زدم ازش علتش رو سوال کردم گفت : ببین زاک بعد بهار و تابستون ؛
پاییز میاد ؛ پاییز هم که فصل دلتنگیه ٫ پاییز که بیاد دلتنگی امون آدم رو می بره کاریش نمیشه
کرد ، خدا بیامرزه پدر بزرگ رو ؛ به اینجا که رسید یه قطره اشک از گوشه چشاش قل خورد با
یه حسرتی گفت؛ پدربزرگت که زنده بود فصلها همیشه قشنگ بود بهار که میشد اون عادت
داشت از گلهای وحشی هر بار به جنگل که می رفتیم گردبندی درست میکرد و به گردنم مینداخت
و میگفت ؛ بدی لاکوی جون هنده بهارگودیم پاییز تو همش غصه ی بهار رسین داشتی
(دیدی دختر جان بازم به بهار رسیدم پاییز تو همش تمام غصه ات رسیدن به بهار بود)
میدونی ننه اون موقع پاییز دلم قرص به پدربزرگت بود پاییز خیلی سنگینه تو پاییز باید یکی رو داشته
باشی که بتونی به بهار فکر کنی وگرنه پاییز از پا درت میاره...
منم بهار رو با خاطرات پدربزرگت خشک میکنم می برم ته پستو میزارم واسه پاییز واسه پاییزی
که اون دیگه نیست !!
سالهای سال که مادربزرگ که پاهاش برو بود هرسال بهار و خاطرات پدربزرگ رو خشک میکرد
تا پاییز رو بگذرونه یه سال که زمینگیر شد نتونست وتو یکی از همین روزهای تلخ پاییز خودشو
به پدربزرگ رسوند ...
راستی اسممادربزرگم - ماه بانو - بود که ماهی بود واسه خودش...
کاش همه ی ما آدمها وقتی
بهار رو طاقچه های پنجره قلبمون تا هست قدرش رو بدونیم
بی حضور بهار ورسیدن به اون پاییز غمش چند برابر میشه...
کاش دوباره به بهار برسم...
برچسبها: مادربزرگ, ننه, ماه بانو, پدربزرگ, پیله بابا
نوشته شده در بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶ساعت
13:16 توسط حمید عسکری اطاقوری| |
کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 209 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1396 ساعت: 4:46