چقدر دیر شده ام !!!

ساخت وبلاگ
بوی تند عرق بدنم

دیگه نفسی نمیزاشت که جلوتر برم...

حال و حوصله این روزها رو اصلا نداشتم انگار امتحانات خدا تمومی نداره از یه طرف ...از طرف دیگه

با هوای گرم و کلافه کننده امسال که بی سابقه بوده تموم توانم رو گرفته بود ...

یه بار متوجه شدم نزدیک ورودی شهرم و صدای بوقهای ممتد ماشینای کاروان عروس من

به خودم آورد...

پام نای رفتن نداشت رو اولین سنگهای بلوار نشستم و به آدمها که با عجله از کنار هم

میگذشتن نگاه کردم ، دوباره صدای ممتد ماشین عروسی دیگه که خبر از شادی دیگه میداد...

دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و به پاهای آدمها٬ماشینها٫صورتکها ...زل زدم. یه جوری آدمها نگام

میکردن انگار که دیونه ندیدن !!

زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن ؛ عروسی خوبه ؛ شادی خوبه ؛ خنده خوبه ...

چقدر این روزها دلم یه عروسی میخواست٬ نه از این عروسی های مزخرف تو تالارها که فقط

باید زل بزنی به در دیوار و آهنگی از جایی که هیچ‌ذوقی واسه شادیت نمیگذارت با اون صدای

روانی کنندش.! دلم یه عروسی توپ میخواد ساز و‌ دهل باشه تو طبیعت بکر خدا صدا بپیچه

این ور کوه بپیچه اون ور کوه...

دلت غنج بره و اسه پرواز دستهات تو‌هوا و رقص ناب دخترکان گیلک با اون لباسهای رنگ

وارنگ و شادشون ...

صدای بلند الله اکبر از بقعه سید بلند شد دلم پر کشید واسه گنبد سبزش ...
هوا داشت تاریک میشد و‌باز شب و باز دردهای مزمن ..‌.
چقدر این روزها دلم خالی شده 
چقدر چشام بیکار نشسته 
چقدر این روزها دارم دیر میشم‌...
باید بلند شم دلم هوای زیارت حرمت رو‌کرده سید ؛ خیلی وقته نمی طلبی !!

انگار تو هم فهمیدی دیر شده ام ...

باید بلند شم خیلی کار مونده انجام ندادم...

خیلی کار که هنوز وقتش نرسیده.؟

نوشته شده در سیزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 20:58 توسط حمید عسکری اطاقوری| |

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : چقدر, نویسنده : sobhbabarana بازدید : 264 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 23:15