وقت برخواستن غبار از قدمت؛ قول دادم به خودم تا لحظه ی مرگ یادت را نتکانم

ساخت وبلاگ

یادت هست آن روز بانو ؛

روبرویم نشستی  ناگهان به چشمانم خیره شدی

با یه ذوقی تو برق چشمات

و یه لبخند ملیح روی اون لبهای بی رنگ تر از هر سرخی

گفتی ، یه آرزو کن...

و من آرام چشمهایم را رو هم نهادم

احساس کردم سنگینی بودنت را روی پلکهایم

حست میکردم سالها پشت چشمانم

روی ابرویی که سالهاست آبرویم بودی...

میدانستی که آرزویم چیست 

سالها بود که تنها آرزویم تو بودی ...

بوی چای دم کرده بهارنارنج در فضا پیچید

مست بودنت را با تمام وجودم نفس کشیدم

فنجان های کمر باریک را آوردی تا برایمان چای بریزم

از همان چای های که وقت میخوردیم مست در آغوش هم

تا خود هفت آسمان خدا پر می کشیدیم

/////

من غرق لجن در گناه 

 وتو پاکی همچون بهار...

من پژمرده در پایان آرزو

وتو خوده عشقی در واژه های غزل...

تو زنده تا پایان این جهان

ومن شمعی رو به باد...

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 287 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 11:32