نیم قرن هم گذشت ...

ساخت وبلاگ

حرفی دیگر برای گفتن نمانده...

دیگر حتی مهم نیست که نیستی

مهم نیست اتفاقهای ساده چه ساده لوحانه می افتند

دیگر حتی مهم نیست وقتی نیستی

ترسهای کوچکم چقدر بزرگ شده اند

و دردها مردانگیشان را نشانم داده اند

حتی دیگر مهم نیست که چند شنبه است

چند فصل از عمر گذشته است

چند روز از عمرم مانده ...

حتی دیگر مهم نیست ساعتهای عاشقیت را

به وقت چه کس کوک میکنی...

مهم نیست که چرا هنوز زنده ام

و چقدر احمقانه هنوز بی تو نفس میکشم...

///

این روزها فوت ها دیگرخودشان می آیند

فوت بر خنده های تلخ روزمره گی ...

فوت بر آه جانسوز درد...

فوت بر گرده ی نشسته بر شانه...

فوت حسرت بر زندگی ...

فوت نشسته بر گرد و خاک دفتر یادگاری...

فوت بردل سوخته برای فراموشی آدمهای آشنا...

فوت بر زیر آتش خاکستر...

کم آورده ام دیگر نفسم بالا نمی آید

برای بادکنکی که پسرم خندان

دستم می دهد تا فوت کنم ...

تا خنده دوباره اش را ببینم ...

و شمعهایی که بی محابا

در تن باد می رقصند ...

و شهریور

شهریور...

این ته مانده ی روزهای گرم فصل ملال آور

نازک نشسته بر حریر شبهای مهتابی هم رسید...

فریادش این بار گوش فلک را کر کرده

که آهای مردمان بی قواره ی شهر

منم از جنس پاییز...

پاییز خاطره ها

پاییز بادهای موسمی ؛

غروبهای کشدار

با نیمکتهای خالی...

آمده ام تا این بار زیر سمهایم

تاخت کنم برتمام خاطرات

بارانها و جاده ها

یکه تازی کنم بر اریکه درد تنهاِئیتان...

شهریور و یله برخستگی شانه هایمان

که باری بس سنگین می گذارد

برتارک نبودنها...

با خش خش برگها...

که سوهان میشود روح خسته را...

شهریور و شکوه تلخ

برقدمگاه باران

و خوابهای خیس...

شهریور پیش درآمد

واژه های دربدر

و –مردی – که افتان خیزان می کشاند

خودرا سر بی قرارها...

شهریور و پیش درآمد یک فصل

که رخنه کرده تنهائیش

بر تاروپود شبها پائیزیش...

پائیز...

سالهاست که هیچ فصلی

از فصلهای پاییز به خوابهایت راهی ندارم

تا آشفتگیم را نظاره کنی

شاید لحظه نقس کم بیاوری

و به یادم بیافتی ...

می دانم

میدانم...

-دیگر هیچ فصلی؛ هیچ پائیزی

مرا دیگر آرزو نکردی-

تا دست در دست تو

در جاده های مه گرفته لونک

تاخت بزنیم به تن لحظه های خوبمان ...

دیگر یاد گرفته ام

باران که آمد...

تن به خیسی جاده های خاطره ها ندهم

یاد گرفته ام

پای هر درختی ننشینم و باتو حرف نزنم...

یاد گرفته ام واژه ها را دربدر

کوچه پس کوچه های تنهایی نکنم

لطفا حالا که من نیستم

خودت را دوست بدار

بجای من ...

////

وشد نیم قرن.

نامه تمام


نويسنده :حمید عسکری اطاقوری

تاريخ: یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت: 0:1

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 16:25