آب و آینه...

ساخت وبلاگ

سلام بانوی آب وآیینه ...
ممنونم که باز سلامم را میخوانی...
راستی حالت چطور است ...
درگیر و دار این هم بی مهری چه میکنی؟!

راستی چه میکنی وقتی شبهادلت

برای کسی مثل من تنگ میشود ؟!

حالت چگونه است بانو ؟!
هیس ...!!!

دلخوری هایت را بگذار برای روزگاری دیگر
پاییز است بانو و فصل فصل دلتنگی ...
پاییز است و درد تا مغزو استخوان میرود ...
راستی بانو ...
هنوز زنده ام و میان این همه
بی مهری آدمها
هنوزم که هنوز نفس می کشم
نمیخواهم خستگی هایم را برایت روایت کنم
اما باور کن خسته ام ...
دلتنگم بودی ؟
آخ من همیشه دلتنگی را
با دلخوری اشتباه میگیرم !!!

اما من خستگی ات را از فرسنگهای دور بو میکشم
ما هردو خسته ایم ...
خسته از این دورهای بعید ...
خسته های از روزهای سردو نحیف ...
خسته از ...
اما هردو همچنان زنده ایم
زنده ایم که برای هم دوباره سلامی بفرستیم
زنده ایم به همین صبح بخیرها
زنده ایم به تمام این رویاها...
زنده ایم به همین شبها
وهمین باورها ...
زنده ایم که دیگر همه را دوست بداریم
زنده ایم به این همه شکلکها ...
ممنونم بانو هرشب سلام مرا می خوانی
و لبخندی به مهتاب میزنی
تا دنیای مردمان مثل روز روشن شود ...

ممنونم از لبخندهایت

که کنج قاب عکس روی طاقچه ی خاطره ها.‌.

ممنونم از تو که هروقت دلم از این روزگار میگرفت
هرشب این همه مهربانی در واژه هایم پاشیدی
ممنونم که به وقت دردهایم
آرام وساکت لبخند برایم حواله میکردی
تا جانی دوباره بگیرم...

بانو ...
فصل هایی آمدند و رفتند
همه چیز سرجای خودش بود
جز –من- جز - تو- !!!
میخواستم برایت بنویسم
از آفتاب های بی موقع ، از باران های بی نغمه و ترانه
از تشنگی های تیر و مرداد ها
می ترسیدم بانو ...
می ترسیدم هرلحظه دلم برای تو _ بیشتر تنگ شود
می ترسیدم دلتنگی هایم آزارت دهد

غمگینم این روزها اما زنده ام
شاید هم سلام و شب بخیرهایت
همین واژه های ساده
همین شکلکهای به شکل
-فواروات- !!!!
و بی دلیل صبح بخیر گفتنهایت...
و شاید ، همین سکوتی که من دوستت دارم هارا

فقط هرصبح از میانشان برای خودم لقمه میگرفتم

تا زنده ام نگه داشته باشد ...

شاید همین باورها باشد
که بدانم هنوز زنده ام
ممنونم که بودی و حجم
این همه دلتنگی ام را خواندی
همانجا در قاب بنشین
و نگاهم کن ...
من دوباره خواهم آمد
و برایت از فصلهای خواهم گفت
که نظیرش را خدا هم نیافریده ...

پ.ن

سالهاست به تو آویخته ام

همچون شاخه ای بر درخت

همچون درختی بر دل خاک...

لباسی بر روی چوب لباسی...

سالهاست که دور خودم خطی سفید کشیده ام تا

من؛

من نام تورا...

یادتورا...

عشق تورا ...

با خودم به گور ببرم .


نويسنده :حمید عسکری اطاقوری

تاريخ: نوزدهم آبان ۱۴۰۲ ساعت: 11:49

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 19:23