تلخند ...

ساخت وبلاگ

باد می آید...

باران می بارد...

برگها با رقص باد می روند...

بوی موهایت می پیچد...

و‌من...

چقد دوست دارم عاشقانه تر بنویسم اما...

به این همه آمدنها و رفتن ها پوزخندی میزنم...

راه می افتم در شهر

مردی ژولیده قوطی پر از دود اسپند را دورم می چرخاند

به بی حواسیم به آدمهای این روزها خنده ی تلخ میزنم ...

بیرون زده ام از خودم پرسه در کوچه های نم گرفته

تمام چاله ها پر از آب است...

ماشینی باسرعت تمام آب را به لباسم می پاشد

او میرود بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند

لبخند میزنم و باز هم لبخند میزنم...

جلوتر دو نفر برای جای پارک باهم گلاویزند

حرفهای رکیک و ناسزا...

به این همه زشتی لبها لبخند می زنم...

به محل کارم میرسم دکمه آسانسور رو میزنم

چند دقیقه ای میگذرد گویا از کار افتاده

به بی مبالاتی مدیر ساختمان هم لبخند میزنم

از پله ها بالا میروم چند نفری قبل از من

به محل کارشون رسیدن صحبتهاشون گل کرده

ازخرابی بازاز از گرانی جنس بحث میکنند

بوی قهوه کافه پاساژ تو‌ هوا پیچیده

به این همه بویی که مستم میکنه لبخند میزنم

لبخند می زنم...

نگهبان عیالوار ساختمان از پله ها پایین می آید

با خودش حرف میزند می نالد انگار پدرش را من کشته ام

بی اعتنا از کنارم میگذرد...

بدبختیش تقصیر منه اینکه دخلش با خرج نمیخوره

با گوشه لب به او هم لبخند میزنم...

به دفتر کارم میرسم در را باز میکنم

پشت میزم می نشینم تا سیستم بالا بیاید

چشمم روی میز به خط خطی دیروزم می افتد

*تو اگر میل نبودت با من پس چرا خندیدی !!*

تلخند میزنم...

لبخند میزنم...

لبخند میزنم...

سالهاست که دیگر چیزی آزارم نمی دهد

نه حرفها نه زشتی ها نه کنایه ها...

سالهاست که حرفهایم بی هیچ مخاطبی روی چرک نویس می نویسم

سالهاست که با هر حادثه ای لبخند میزنم...

نزدیک ظهر است همیشه صدای آهنگ می پیچد

از اتاق کار بیرون میزنم و به آدمهای نشسته در کافه

که دونفره نشسته اند حسودیم می شود ...

لبخند میزنم ...

لبخند می زنم ...

در محیط، صدای همای گوشم را می نوازد:

*نشود فاش آنچه میان من و‌ توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و‌ توست

گوش کن با لب خاموش سخن می جویم....*

یک لحظه از تمام دنیای دوربرم غافل میشم

منشی از اتاق کار چپ چپ نگاهم میکند

وقتی ادامه این شعر رو زمزمه میکنم

صورتم را می پوشانم ...

به او هم لبخند میزنم به اینکه نمیداند

این شعر چه آتشی در من برپا میکند...

درونم آتشی به پا میشود

باران بر سقف دفتر کارم می کوبد

بی حوصله گی امانم را می برد

انگار مغزم هنگ کرده

کارهای رو میزم رو به طرفی پرت میکنم

از شرکت بیرون میزنم ...

پرسه زن کوچه پس کوچه های باران می شوم

زنگ گوشی پشت زنگ

به هیچ شماره آشنایی جواب نمیدهم ...!!!

باد در پیراهنم می پیچد

از آتش دورن دیگر خبری نیست

سرماست که نشسته در تمام بدنم

سر که بالا می آورم نمیدانم کجای شهر هستم ...

اما باز لبخند میزنم

لبخند میزنم تا ...

پ.ن

قرار بود این متن شعر و نوشته ای عاشقانه باشد

اما نمیدانم چرا این روزهای بارانی اینقدر تلخ تلخم !!!

زمزمه میکنم :

من؛ کاسه کاسه پر از زهرم

یک لاقبای در شهرم ...


نويسنده :حمید عسکری اطاقوری

تاريخ: بیست و سوم آذر ۱۴۰۲ ساعت: 18:59

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 8:06